به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق، این روزها ایام فاطمیه و اوقات تشییع پیکر مطهر شهدای گمنام که در ایام خاکسپاری مادر گمنام شیعیان تدفین شدند، باز هم داستان انتظار چند دهه مادران شهدا را مرور کرده است. مادرانی که سالها چشم انتظار رسیدن خبری از شهیدشان دل به اوقاتی سپردهاند که با خون دل، فرزند کوچکشان را مواظبت کردند و او را در قامت یک جوان رعنا و انقلابی تمام عیار روانه جبهههای جنگ کردند. سالها با زنده کردن خاطرات شهدایشان روزگار گذراندند تا بالاخره در روزگار پیری و ناتوانی خبر آوردند که تکههایی از استخوانهای فرزند دلبندشان از میان بیابانهای عراق پیدا شده و به وطن بازگشت است. و این میشود نقطه عطفی در فصل صبر زندگی مادران شهدای گمنام. مادر شهید 16 ساله کربلای 5 ، حسین سپهر هم یکی از همین مادرهاست که امسال بعد از گذشت 30 سال از شهادت فرزندش با پیکر او ملاقات کرد و او را به خاک سپرد.
«شهید حسین سپهر» فرزند جواد متولد 1349 در همدان بود. او به عنوان بسیجی از گردان تخریب لشگر 32 انصارالحسین (ع) به جبهههای جنگ تحمیلی اعزام شد و در دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 و در منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید 16 ساله در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالاثر قرار گرفت. طی عملیات تفحص اخیر پیکر مطهر این شهید کشف شد و بعد از گذشت 30 سال از شهادتش به میان خانواده بازگشت. هویت پیکر مطهر شهید حسین سپهر توسط آزمایش DNA شناسایی شد.
مادر شهید حسین سپهر در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی تسنیم میگوید: ما اصالتاً اهل همدانیم ولی الان 15 سال است که ساکن تهرانیم. من سه دختر و دو پسر داشتم که یکی شهید شده است. حسین باتقوا، پاکدامن، خوش برخورد، خوش رو، خوشگل و زیبا هر چه در وصفش بگویم کم گفتم خدا قبل از آنکه لیاقت شهادت را به او بدهد همه چیز داده بود. فعال و زیرک بود. خیلی تمیز و خوش پوش بود. هیچ وقت لباس چروک به تن نداشت. لباس را شبها زیر بالشش میگذاشت تا صبح اتوکرده بپوشد.
او ادامه میدهد: نماز شب میخواند. اهل زیارت بود. من را تشویق میکرد با پدرش هر شب جمعه به مسجد جامع همدان برویم و در مراسم دعای کمیل شرکت کنیم. خدا رحمت کند آقای موسوی آن موقع در مسجد دعای کمیل میخواند. پسرم به ما میگفت: "حیف نیست دعا را رها کنید و در خانه زیر کرسی بنشینید." خدا شهدا را انتخاب کرده و بعد میبرد. قبل از رفتنش برای خواهرانش وصیت کرد و گفت: "حجابتان را رعایت کنید. نمازتان را مواظبت کنید. زیارت عاشورا بخوانید." همیشه از حیا و عفاف و نجابت میگفت.
مادر شهید سپهر از سن پایین فرزندش در هنگام شهادت میگوید و ادامه میدهد: 16 ساله بود که به شهادت رسید. با اینکه سنش کم بود اما اصلا نگفتم نرو. یک بار از پدرش موتور میخواست اما پدرش راضی نمیشد آن را به پسرم بدهد. به پسرم گفتم: "حسین جان! موتور سواری برای تو زود است. ممکن است تصادف کنی." گفت: "مادر موتور را برای جبهه میخواهم که کارم زودتر انجام شود." نهایتا خودش موتور خرید.
او معتقد است از همان ابتدا به شهادت فرزندش ایمان داشته و با یاد شهادتش خود را آرام میکرده است. او میگوید: با بسیج به جبهه اعزام شد. چند باری به سرپل ذهاب و مریوان هم رفت. اصلا مجروح نشد اما بار آخر که رفت خبر شهادتش آمد. در کربلای 5 در شلمچه شهید شد. چندین نفر آنجا مفقودالاثر شدند که حسین یکی از آنها بود. من از همان اول میدانستم که شهید شده است چون از خدا خواسته بودم گفتم خدایا نه مجروح شود و نه اسیر. خدا خواست و شهید شد. بعضی از دوستانش شهادتش را دیده بودند و برایم تعریف کردند. غیر از اینکه فکر کنم شهید شده راه دیگری وجود نداشت که با فکر کردن به آن آرام بگیرم.
این مادر شهید تازه تفحص شده درباره صبری که خدا به خانوادهاش اعطا میکند چنین میگوید: خدا اینقدر به انسان صبر میدهد که تصورش را نمیکنی. من خاک پای حضرت زینب(س) هم نمیشوم ولی میدانم خدا به او صبر داد و به ما هم صبر داد. وقتی خدا صبر را عنایت میکند اوضاع را تحمل میکند. من هم این سالهای دوری از فرزند را به لطف خدا تحمل کردم. به مادران شهدا فقط توصیه صبر دارم. خدا صابران را دوست دارد. صابران هم جزو شهدا هستند. اگر پایدار باشیم خدا صبر را میدهد. من شاکر خدا هستم.
او درباره اوقات دلتنگی برای فرزند گمنامش طی 30 سال گذشته میگوید: وقتی دلم برایش تنگ میشد سر قبر شهدا میرفتم. یا سر مزار شهدای گمنام همدان میرفتم و یا بالای سر شهدای دیگر. ما در فامیل هم شهید زیاد داریم. برای پسرم قبر نگرفتم. چون مفقود بود. اما مراسم یادبودی در مهدیه همدان همان موقعها که خبر شهادتش را شنیدم برگزار کردم. همان جا یادم هست یک خانمی از آشنایان وارد شد و به من گفت: "حیفت نیامد که گلِ گلهایت را فرستادی و شهید شد؟" گفتم: "مگر گل خرزهره را به جبهه میفرستند؟ همیشه گُلِ گلها را به جبهه میفرستند که نازنین و خوشبو باشد." 10 روز دیگرش پسر خودش شهید شد. گفت: "به حرف تو رسیدم که همیشه گل گلها جبهه رفته و شهید میشود."
مادرمعتقد است داستان زندگیاش از جهاتی شبیه داستان زندگی یوسف(ع) شده است و در این زمینه میگوید: وقتی او را باردار بودم هر روز سوره یوسف و سوره مریم را میخواندم. پسرم هم خیلی زیبا شد. بیاندازه زیبا بود. همه این را میگفتند. خدا هم او را مثل حضرت یوسف به من داد. حضرت یوسف هم مدتها گمشده پدرش بود تا پیدا شود سالها طول کشید. پسر من هم مدتها گم شده بود.
مادر شهید سپهر هرچند این روزها از آمدن پیکر فرزند خوشحال است اما انتظار بازگشتش را نیز نداشته است. او میگوید: الان که پیدا شده خیلی خوشحالم و در میان زمین و آسمان راه میروم. باید مدتی بگذرد تا بفهمم اوضاع چگونه است. هرچند چشم انتظار بودم و میدانستم به این زودی نمیآید. از من آزمایش خون برای تشخیص DNA گرفته بودند. اما میدانستم به این زودی نتیجه مشخص نخواهد شد. ام وهب در صحرای کربلا داخل خیمه نشسته بود. وقتی دشمنان سر وهب را قطع کردند پرت کردند به سمت مادرش. مادر هم همان سر را دوباره انداخت سمت دشمن و گفت چیزی که در راه خدا دادم را پس نمیگیرم. ما هم به همانها تأسی میکنیم و انتظار نداشتیم چیزی که در راه خدا داده بودیم را حتما پس بگیریم.
او در پایان از حسینش میگوید که همیشه در کنار او حضور دارد و ادامه میدهد: خوابش را کم میبینم اما همیشه حسش میکنم. آن سالهای اول یک بار خواب یک جای بسیار وسیعی را دیدم که تک درختی در باغ بود. چیزی مثل پادگان هم آن طرفش بود. دیدم حسین از داخل پادگان بیرون آمد و جلوی تک درخت ایستاد. گفتم: "حسین جان بیا برویم" گفت: "نه میخواهم با امام حسین(ع) بروم." حتی بعد از شهادتش هم در مشکلات از پسرم کمک میگیرم و همیشه کمکم میکند. هیچ وقت لنگ نماندهام. ناشکر نبودم و هیچوقت هم گلهای نداشتهام.
«شهید حسین سپهر» فرزند جواد متولد 1349 در همدان بود. او به عنوان بسیجی از گردان تخریب لشگر 32 انصارالحسین (ع) به جبهههای جنگ تحمیلی اعزام شد و در دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 و در منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید 16 ساله در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالاثر قرار گرفت. طی عملیات تفحص اخیر پیکر مطهر این شهید کشف شد و بعد از گذشت 30 سال از شهادتش به میان خانواده بازگشت. هویت پیکر مطهر شهید حسین سپهر توسط آزمایش DNA شناسایی شد.
مادر شهید حسین سپهر در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی تسنیم میگوید: ما اصالتاً اهل همدانیم ولی الان 15 سال است که ساکن تهرانیم. من سه دختر و دو پسر داشتم که یکی شهید شده است. حسین باتقوا، پاکدامن، خوش برخورد، خوش رو، خوشگل و زیبا هر چه در وصفش بگویم کم گفتم خدا قبل از آنکه لیاقت شهادت را به او بدهد همه چیز داده بود. فعال و زیرک بود. خیلی تمیز و خوش پوش بود. هیچ وقت لباس چروک به تن نداشت. لباس را شبها زیر بالشش میگذاشت تا صبح اتوکرده بپوشد.
او ادامه میدهد: نماز شب میخواند. اهل زیارت بود. من را تشویق میکرد با پدرش هر شب جمعه به مسجد جامع همدان برویم و در مراسم دعای کمیل شرکت کنیم. خدا رحمت کند آقای موسوی آن موقع در مسجد دعای کمیل میخواند. پسرم به ما میگفت: "حیف نیست دعا را رها کنید و در خانه زیر کرسی بنشینید." خدا شهدا را انتخاب کرده و بعد میبرد. قبل از رفتنش برای خواهرانش وصیت کرد و گفت: "حجابتان را رعایت کنید. نمازتان را مواظبت کنید. زیارت عاشورا بخوانید." همیشه از حیا و عفاف و نجابت میگفت.
مادر شهید سپهر از سن پایین فرزندش در هنگام شهادت میگوید و ادامه میدهد: 16 ساله بود که به شهادت رسید. با اینکه سنش کم بود اما اصلا نگفتم نرو. یک بار از پدرش موتور میخواست اما پدرش راضی نمیشد آن را به پسرم بدهد. به پسرم گفتم: "حسین جان! موتور سواری برای تو زود است. ممکن است تصادف کنی." گفت: "مادر موتور را برای جبهه میخواهم که کارم زودتر انجام شود." نهایتا خودش موتور خرید.
او معتقد است از همان ابتدا به شهادت فرزندش ایمان داشته و با یاد شهادتش خود را آرام میکرده است. او میگوید: با بسیج به جبهه اعزام شد. چند باری به سرپل ذهاب و مریوان هم رفت. اصلا مجروح نشد اما بار آخر که رفت خبر شهادتش آمد. در کربلای 5 در شلمچه شهید شد. چندین نفر آنجا مفقودالاثر شدند که حسین یکی از آنها بود. من از همان اول میدانستم که شهید شده است چون از خدا خواسته بودم گفتم خدایا نه مجروح شود و نه اسیر. خدا خواست و شهید شد. بعضی از دوستانش شهادتش را دیده بودند و برایم تعریف کردند. غیر از اینکه فکر کنم شهید شده راه دیگری وجود نداشت که با فکر کردن به آن آرام بگیرم.
این مادر شهید تازه تفحص شده درباره صبری که خدا به خانوادهاش اعطا میکند چنین میگوید: خدا اینقدر به انسان صبر میدهد که تصورش را نمیکنی. من خاک پای حضرت زینب(س) هم نمیشوم ولی میدانم خدا به او صبر داد و به ما هم صبر داد. وقتی خدا صبر را عنایت میکند اوضاع را تحمل میکند. من هم این سالهای دوری از فرزند را به لطف خدا تحمل کردم. به مادران شهدا فقط توصیه صبر دارم. خدا صابران را دوست دارد. صابران هم جزو شهدا هستند. اگر پایدار باشیم خدا صبر را میدهد. من شاکر خدا هستم.
او درباره اوقات دلتنگی برای فرزند گمنامش طی 30 سال گذشته میگوید: وقتی دلم برایش تنگ میشد سر قبر شهدا میرفتم. یا سر مزار شهدای گمنام همدان میرفتم و یا بالای سر شهدای دیگر. ما در فامیل هم شهید زیاد داریم. برای پسرم قبر نگرفتم. چون مفقود بود. اما مراسم یادبودی در مهدیه همدان همان موقعها که خبر شهادتش را شنیدم برگزار کردم. همان جا یادم هست یک خانمی از آشنایان وارد شد و به من گفت: "حیفت نیامد که گلِ گلهایت را فرستادی و شهید شد؟" گفتم: "مگر گل خرزهره را به جبهه میفرستند؟ همیشه گُلِ گلها را به جبهه میفرستند که نازنین و خوشبو باشد." 10 روز دیگرش پسر خودش شهید شد. گفت: "به حرف تو رسیدم که همیشه گل گلها جبهه رفته و شهید میشود."
مادرمعتقد است داستان زندگیاش از جهاتی شبیه داستان زندگی یوسف(ع) شده است و در این زمینه میگوید: وقتی او را باردار بودم هر روز سوره یوسف و سوره مریم را میخواندم. پسرم هم خیلی زیبا شد. بیاندازه زیبا بود. همه این را میگفتند. خدا هم او را مثل حضرت یوسف به من داد. حضرت یوسف هم مدتها گمشده پدرش بود تا پیدا شود سالها طول کشید. پسر من هم مدتها گم شده بود.
مادر شهید سپهر هرچند این روزها از آمدن پیکر فرزند خوشحال است اما انتظار بازگشتش را نیز نداشته است. او میگوید: الان که پیدا شده خیلی خوشحالم و در میان زمین و آسمان راه میروم. باید مدتی بگذرد تا بفهمم اوضاع چگونه است. هرچند چشم انتظار بودم و میدانستم به این زودی نمیآید. از من آزمایش خون برای تشخیص DNA گرفته بودند. اما میدانستم به این زودی نتیجه مشخص نخواهد شد. ام وهب در صحرای کربلا داخل خیمه نشسته بود. وقتی دشمنان سر وهب را قطع کردند پرت کردند به سمت مادرش. مادر هم همان سر را دوباره انداخت سمت دشمن و گفت چیزی که در راه خدا دادم را پس نمیگیرم. ما هم به همانها تأسی میکنیم و انتظار نداشتیم چیزی که در راه خدا داده بودیم را حتما پس بگیریم.
او در پایان از حسینش میگوید که همیشه در کنار او حضور دارد و ادامه میدهد: خوابش را کم میبینم اما همیشه حسش میکنم. آن سالهای اول یک بار خواب یک جای بسیار وسیعی را دیدم که تک درختی در باغ بود. چیزی مثل پادگان هم آن طرفش بود. دیدم حسین از داخل پادگان بیرون آمد و جلوی تک درخت ایستاد. گفتم: "حسین جان بیا برویم" گفت: "نه میخواهم با امام حسین(ع) بروم." حتی بعد از شهادتش هم در مشکلات از پسرم کمک میگیرم و همیشه کمکم میکند. هیچ وقت لنگ نماندهام. ناشکر نبودم و هیچوقت هم گلهای نداشتهام.